I
چقدر متن خوبی بود ...
رحیم قمیشی
۴۵ دقیقه در ایستگاه میانی اتوبوس بین شهری معطل شده بودیم و اعصابمان بههم ریخته بود.
اتوبوسی که من و دکتر اشرف بلیطش را گرفته بودیم، از بمبئی باید راه میافتاد تا برود حیدرآباد، و ما مسافران بین راهش در شهر پونا بودیم، و آنجا باید سوار میشدیم.
آژانس تاکید کرده بود رأس ساعت ۶:۳۰ صبح جلوی دفتر باشیم، مبادا اتوبوس رد شود و حالا ساعت از ۷:۱۵ گذشته و اتوبوسی نیامده بود. به خودم بد و بیراه میگفتم چرا از آژانسی با اینهمه بیمسئولیتی بلیط گرفته بودم. به شمارهای که در بلیط نوشته شده بود زنگ میزدم کسی جواب نمیداد.
در همان ۴۵ دقیقه ده بار به فکرم رسید اصلا سفر را کنسل کنم...
دکتر اشرف سعی میکرد آرامم کند، اما نمیتوانست! اشاره کرد به دو نفر خانم و آقایی که چند متر آنطرفتر آرام نشسته و یک لقمه نان و پنیر بهعنوان صبحانه میخوردند، گفت فکر میکنم آنها هم همسفر ما باشند!
ازشان پرسیدیم. حدس دکتر درست بود.
سؤال کردیم به شما هم گفته بودند حتما ساعت ۶:۳۰ اینجا باشید. گفتند بله.
با ناراحتی گفتم الان که نزدیک ۷:۳۰ دقیقه شده اتوبوس نیامده! کجا برویم اعتراض کنیم؟
مرد خیلی خونسرد لبخندی زد و گفت:
BUS IS COMING...
اتوبوس میادش...
و ۵ دقیقه بعد اتوبوس رسیده بود، و ما هر چهار نفر سوار بودیم.
ما با اعصابی خُرد و با چهرههایی برافروخته، سوار شده بودیم و آنها با همان آرامش و لبخندشان. ما با فحش و بد و بیراه، آنها با همان زمزمههای عاشقانهشان!
آنها صبحانه خورده، ما بی صبحانه و در حال سکته!
فرق ما یک چیز بود، آن دو میدانستند IS COMING ما باور نداشتیم IS COMING
مگر میشود اتوبوس نیاید؟ میآید...
برای ما با اعصاب خُردی، برای آنها با اعصابی آرام. برای ما با گریه، برای آنها با خنده!
چند روز است نگرانم.
دوستم قدیمیام در جبهه بارها ترکش خورده و زنده مانده بود، دلتای نحس آمد سراغش، حالا چند روز است بردهاندش آیسییو، طبیعی است نه واتساپش جواب میدهد، نه تلگرامش، نه پیامکش، نه تلفنش.
با اینکه جانباز بود، اما واکسن نزده بود، میگفت دوست دارم با همه مردم بزنم.
از دست وزیر بهداشت عصبانیام، از دست رئیس جمهور، از دست رهبری، از دست همه کسانی که نگذاشتند شش ماه پیش واکسن بیاید...
میروم سر کوچه و برمیگردم، صبحانه نخوردهام، به خودم بد و بیراه میگویم.
کسی در دلم میگوید IS COMING...
من میخواهم همین را به او هم بگویم، نمیتوانم! راهی نیست.
میخواهم به او بگویم یک وقت مثل من حرص نخورد، میخواهم به او بگویم روزهای قشنگ در راه است، مگر میشود اتوبوس خوشبختی نرسد، میرسد، ولو با تأخیر...
میخواهم به او بگویم یادش نرود وقتی جبهه بودیم هیچکدام تصور نمیکردیم ۵۰ و ۶۰ ساله شویم اما شدیم، شاید با خجالت، اما شدیم.
ما باور نمیکردیم اما اتوبوس میرسد.
کاش تلگرامش در ICU کار میکرد. دلم میخواست برایش بنویسم، ما به مردمی که دسته دسته میروند ارمنستان و کردستان عراق واکسن میزنند عیب میگرفتیم، اما آنها حق داشتند... مگر آدمی چند بار به دنیا میآید که یک بارش را بیلیاقتها ازش بگیرند؟!
میخواهم بگویم همه ما ناراحتیم، وقتی کودکان در خیلی کشورها واکسن زدهاند، و ما هنوز پیرمردهایمان در صفند...
اعصابت را خراب نکن عزیزم!
ما بارها با هم صحبت کرده بودیم...
او هم میگفت مگر ناصرالدین شاه چه فکر میکرد، مگر محمدعلیشاه، فتحعلیشاه، مگر آغامحمدخان چه فکر میکرد!
تصور میکرد خدمتیکه او به کشور میکند تاریخی است... فکر میکرد در تاریخ ده هزار ساله بینظیر بوده!
ولی چه زود تاریخ نوشت؛
آنها بیلیاقتهایی بیش نبودند!
BUS IS COMING...
دیر یا زود میرسد، هم اتوبوسی که جمع میکند بساط دروغگوها را، هم اتوبوسی که ما را میبرد به باغها، به تفریحگاهها...
به جاهایی که منتظرش نیستیم.
من فقط میخواهم دوستم یک بار اجازه پیدا کند موبایلش را در ICU روشن کند، با فیلتر شکن بباید تلگرام تا یه او بگویم؛
- عزیز دلم
عراقیها فکر میکردند ما تا آخر عمر برده و اسیرشانیم... چه احمق بودند!
عمر البشیر در سودان، مبارک در مصر، قذافی در لیبی، هیتلر در آلمان، موسولینی در ایتالیا، استالین در روسیه، کدامشان فکر میکردند، اتوبوس میآید.
و آنها را میروبد...
و مردم یک تصویر از آنها نمیگذارند، جز برای لعنت...
من فقط میخواهم به او بگویم؛
عزیز دلم، عجله نکن، مثل آن روز من در هند...
ببین آن دو نشستهاند، صبحانه میخورند.
ببین با هم زمزمه میکنند و میخندند.
ببین چه آرامند.
دلشان راست میگوید
BUS IS COMING!
مگر میشود نیاید
میآید...
و ما هم میخندیم
به این بیقراریهایمان
به این اضطرابهایمان
به این عجلههایمان
من میدانم
باس ایز کامینگ.
وای چقدر زیبا بود مرسیییی که همشو نوشتی
خداروشکر خوشت اومد عزیزممم
بهتری؟
و دست خودت درد نکنه که این متنو با ما به اشتراک گذاشتی که مام حظشو ببریم...
عزیزمی :ماچ
قلب قلب