انقدر تو حال خودم نبودم که حواسم نبود مساله ب این تابلویی رو رمزی کنم !
چقدر حواس پرت شدم من ، پووووف !
شادی
نمادی از زیستنِ آگاهانه است
و نمایشی از سپاسگزاری
در برابر خدای مهربان …
ما وارث این تفکریم
شاد باش و شاد زندگی کن
که شاد زیستن
انتخاب است نه اتفاق ...
#مرگ_آگاهی
چرا مرگ در نظام خلقت طراحی شده است؟ همه چیز در هستی در حال ارتحال (از حالی به حالی شدن) است ; قانون تولد و مرگ جاری است، از انسان گرفته تا ستارگان و خورشید که تولد و مرگ دارند. خورشید نیز در انتها به سیاه چاله تبدیل می شود و بعد از این که از بین رفت دوباره متولد می شود.
پس نمیتوانیم از قانون هستی روی برگردانیم و این درسی است که هستی به ما می دهد. وقتی به انسان می رسیم ابعاد عظیم تری پیدا می کند. روندی که ماده و انرژی طی می کنند یک روند ساده ابدی و ازلی است. هستی به سوی رقیق تر شدن می رود و دوباره بر میگردد و این آنتروپی دوباره و دوباره رخ می دهد.
اگر ما تا ابد در اینجا می ماندیم نهایتا ارتقایی در کار نبود. در مورد ما، مرگ یک ارتقای کیفی محسوب می شود و یک مرحله ما را بالا می برد و اگر نبود سواد زندگی بعدی را بدست نمی آوردیم، بنابراین مرگ رحمانیت خاص خدا محسوب شده و عارفان به خوبی از این مطلب مطلع بودند و با مرگ عشق بازی کردند و متوجه شدند که مرگ رحمانیت او است که اگر نبود، خلقت معنی پیدا نمی کرد.
از دید مولانا این جهان ظاهر که ما در آن زندگی می کنیم یک قفسی است که در میانه یک باغ خرم و سرسبز گذاشته شده، و ما مثل یک مرغی هستیم که به بیرون نگاه می کنیم و دلمان می رود، باغ زیبا و سرسبز و خرم و دوستان ما و مرغکان دیگر در آن سو، در باغ ترانه خوانی می کنند.
ﻣﺮﮒ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﻘﻠﻢ ﺯﯾﻦ ﺳﺮﺍ
ﭼﻮﻥ ﻗﻔﺲ ﻫﺸﺘﻦ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﺮﻍ ﺭﺍ
ﺁﻥ قفس ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻋﯿﻦ ﺑﺎﻍ ﺩﺭ
ﻣﺮﻍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻭ شجر
ریشه خیلی از بیماری ها و علت اصلی تمام ترس های بشر، "ترس از مرگ" است، و بهترین راه رویارویی با این پدیده، آشتی با آن است.
ظاهراً انسان، تنها موجودی است که میداند که میمیرد و به مرگ خویش آگاه است. زنبور، مگس، دلفین، زرّافه، گراز، سگ، گربه، طاووس و… دیگر موجودات نیز میمیرند، اما مرگآگاه نیستند؛ ما انسان، می داند که میمیرد و هر از گاهی و به بهانههای مختلف بدان میاندیشد و زوال خویش را فریاد می زند.
برخی آدمیان نسبت به پدیدۀ مرگ، "کورمرگی" پیشه کرده و ترجیح میدهند آن را نبینند و به فراموشی سپارند. برخی دیگر نیز، "مرگ هراس" اند، چون تعلقات دنیوی زیادی دارند و فرو نهادنِ تعلقات و رها کردن آنها، نزد ایشان سخت است، از آن می ترسند و می گریزند. جماعتی نیز "مرگ اندیش" اند و در اندیشۀ رهایی و گسستنِ در زندان و هم نورد افقهای دور شدن و یا رهسپار دیارِ نیستی و عدم گشتن هستند. اهل عرفان، "مرگ آگاه" اند؛ بدین معنا که آگاهی به زوال و نیستیِ هستی دارند و ناپایداری جهان و گذر عمر را جدی میگیرند، در عین حال، این امر مانع از پرداختنِ سهم بدن و بهره بردن مادی و معنوی از دنیا و زندگی نشده است؛ از این رو ایشان در «حال» و «حوضچه اکنون» زندگی کرده و « زندگی ابدی» را در همین دنیا تجربه میکنند.
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق / نیست فردا گفتن از شرط طریق (مولانا)
یعنی در عین برخورداری، وابستگی ندارند و هر لحظه که ندا رسد، آماده اند تا بروند. در آیین ذن، نیز «زنده مردن» را میآموزد، بدین معنا که به عنوان مثال وقتی یک سامورایی، از تعلقات میگسلد و دل به زندگی نمیدهد و بی ذهنی را تجربه میکند، به استقبال مرگ میرود.
زنده مردن آنگاه تحقق مییافت که او از مرز زندگی فرا گذرد و این در صورتی میسر میشد که ذهن از جهان بگسلد و از تعلقات روی گرداند و حالت «بی ذهنی» حاصل شود.
استاد ملکیان در مقاله "در ستایش وارستگی" از قول آندره ژید آورده است:
"رمز شادی و لذت در دلبستگی و وابستگی نداشتن یعنی در وارستگی است باید به چیزی دل نبندم تا از همه چیز لذت عائدم شود . وارستگی و آزادگی از هر چه رنگ تعلق بگیرد کلید دستیابی به شادی و لذت است .
وابستگی و دلبستگی به هیچ چیز خاص نداشتن و در عین حال همه چیز را دوست داشتن و پذیره شدن و استقبال کردن و خوش آمد گفتن همان عشق است .به بیان دیگر وارستگی از همه چیز همان، و عشق به همه چیز همان .
عشق عام علاوه بر اینکه زاییده خودناپرستی است زاییده خداپرستی نیز هست (خدای نامتشخص) چرا که عشق عام به معنای عشق به همه موجودات و به عبارت دیگر عشق به جهان است و جهان همان طور که اسپینوزا می گوید نام دیگری است برای خدا."
ممکن است در بیرون، شبِ توأم با سردی و فسردگی و تاریکی در جریان باشد، اما در ضمیر فرد مرگ آگاه، مواجهه با اوج و لحظات خوش و بهجت افزایی دست دهد. در طریق یوگا نیز عطف نظر کردنِ به عالم درون و مشاهدۀ احوال خویش، جهت سر برآوردن ِ وجد و سرور و شکفتن معنوی توصیه شده است، گشایشی که با نقش بستنِ خنده بر لبان انسانِ مرگ آگاه در میرسد، مانند لبخندی که بر لبان مجسمههای بودا دیده میشود.
کورمرگی پیشه کردن و از سرشت زندگی و سرنوشتی که در انتظار همه آدمیان است، غفلت کردن، زیبندۀ یک زندگی متعالی نیست. مرگ هراسی و ترسیدن از مرگ نیز راهی به جایی نمیبرد و کمکی به شکوفایی روحی و روانی نمیکند. مرگ اندیشی امری مبارک است و از نشانههای بلوغ فکری و روانی؛ در عین حال، سالک مدرن، می تواند مرگ آگاه باشد و به جای قفس انگاشتن دنیا (مانند مولانا) و در اندیشۀ ترک جهان بودن، دراینجا و اکنون بماند و به زندگی آری بگوید و سرور و وجد و انفتاح درونی را تجربه کند و نصیب برد.
«رختها را بکنیم/ آب در یک قدمی است». چترها را ببندیم و زیر باران برویم، شاید در این چند صباحی که زنده ایم، تجربههای کبوترانۀ چندی را نصیب بریم ...
با اقتباس از مقاله "طرحواره ای از عرفان مدرن 6" دکتر سروش دباغ