... عاشقتم خدا ...

عاشق خدا و یکی از بنده‌هاش⁦❤️⁩ ما شاءَ الله ولا حَولَ وَ لا قوَّهَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم

... عاشقتم خدا ...

عاشق خدا و یکی از بنده‌هاش⁦❤️⁩ ما شاءَ الله ولا حَولَ وَ لا قوَّهَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم

قدر بدون دختر !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چی بگه آدم ؟ ( رمز عدد قبلی +۳ = رمز جدید ‎:D )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بارون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آینده رمزی

دلم میخواد رمزی بنویسم ، مدتهاست از اینکه ی وقت آشنا اینجارو بخونه و خب بد بشه ، خصوصاً خصوصاً اینکه کسی وارد حریمم بشه و صداش در نیاد ، فکرش اذیت و معذبم میکنه . ولی خوشمم نمیاد رمزی باشه ی جوری میشه دلم رهایی و آزادی میخواد ،ی حس دوگانگی ای دارم ، یکم اینوری میشم یکم اونوری . فعلا که مینویسم و بعد ی روز رمزی میکنم ولی شاید ب زودی رمزی کنم و به دوستایی که بهشون اعتماد دارم و میشناسمشون رمز میدم . این روزا اعتماد ی واژه سنگین شده ، کاش هیچوقت هیچوقت چیزی نشه که ادم بگه عجب غلطی کردم اعتماد کردم !

این روزهای رمضان کریم ، ۱۳۹۷ ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بنیامین و معجزه کوچکی که در راهه ...

پریروز که داشتم میرفتم مهمونی چون نزدیک خونه بابا بود عصر رفتم اونجا مامان بابا و بنیامین رو ببینم و بعد برم خونه دوستم .

داشتم اماده میشدم و آلاگارسون میگردم ، کرم زدم و با خودم گفتم خب حالاااا یهو بنیامین جواب داد حالا یوج ، ینی رژ :)))) وای مردم از خنده به اون حالتشو و قیافه اش ، دورش بگردم . داشتم ریمل میزدم گفت خاله مسباکه ؟ :))) گفتم آره مسباکه مژه اس .

همسر یادش داده میگه پِس پولیس شولاخه :)) ینی پرسپولیس سوراخه ، عموگفته پس پولیس شولاخه ! سحر وویس فرستاده برام که ببین با ذکر نام گوینده میگه کی چی گفته ، مواظب باش حرف خاصی جلوش نزنی =))) .

پدر همسر مینا خریده ، دوسه روز هیچ حرکتی نمیکنه ولی فروشنده گفته بود ۱۲ کلمه حرف میزنه ، امشب ی سر رفتیم خونشون ، تا منو دید چنان جیغ جیغی کرد دیدنی ، همسر گفت اقا این پسره هیزپدرسوخته تا زن منو دید صداش درومد .

+ انگار داره ی خبرایی میشه ، انگار داره ی معجزهء کوچولویی میشه ، خدایا شکرت ، من معجزه های خیلی خیلی خیلی بزرگتر میخوام . خدایا خداوندا نگاهمون کن ، این نور امیدی که پیش اومده رو همچین ی کاری کن مرحله بعد بشه پروژکتور ورزشگاه آزادی ، بعدشم در حد خورشید بتابه بهمون . الهی صدهزار هزار مرتبه شکرت .

هرکس بررام دعا کرده الهی هزارباره اش برگرده به خودش ، خدایا شکرت بازهم و بازهم شکر .

نی نی دوستم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعد ۱۳ سال ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جهان آرا ...

حتماً بخوانید، طولانی نیست!!
امروز سوم خرداد روز "جهان‌آرا" است.
روز "ممد نبودی ببینی"


ژیلا بنی یع.قوب:

خیلی جوان بودم، خرداد 76 را تازه پشت سر گذاشته بودیم، سردبیری همشهری گفت با خانواده شهدا مصاحبه کنم، به مناسبت بزرگداشت هفته جنگ.

خیلی زود خانواده "محمد جهان‌آرا" را انتخاب کردم، همیشه برایم جذابیت داشت، نمی‌دانم چرا؟ شاید بخاطر آهنگ ممد نبودی.

خانه محقر، ساده، و فقیرانه‌شان حوالی میدان گرگان بود. آن روز، هم مادر محمد به پرسش‌ها پاسخ می‌داد بود، هم خاله‌اش، که او هم در زمان شاه مثل محمد زندانی بود.
خاله محمد بیشتر از مبارزات محمد و برادرش در زمان شاه می‌گفت، و مادرش از روزهای بعد از انقلاب.

می‌دانستم سه شهید دارند؛ "محمد" که فرمانده سپاه خرمشهر بود،
"علی" که در زندان شاه و زیرشکنجه ساواک شهید شده بود،
"محسن" که در خرمشهر اسیر و مفقودالاثر بود.
به دیوار روبرو که نگاه کردم، نه عکس سه نفر، که عکس "چهار نفر" را دیدم.

مادرش تا دید به عکس‌ها نگاه می‌کنم، آهی بلند کشید و گفت:
«آن ‌یکی "حسن" است، دانشجوی پزشکی بود.
سال شصت در تظاهرات سازمان مجاهدین بازداشت شد،
همان روز که بازداشت شد، "محمد" آمد خانه، و به من گفت؛ توی یک ساک، برایش لباس و وسایل ضروری بگذارم.

گفت نگران نباش! ما همه می‌دانیم که،

"حسن هیچ کاری نکرده، جز خواندن روزنامه، و شرکت در چند تظاهرات. زود آزاد می‌شود."

مادر جهان آراها تند و تند از "حسن" می‌گفت. من از "محمد" و بقیه پسرهای شهیدش می‌پرسیدم، و او از "حسن" می‌گفت.
انگار دلش می‌خواست بیشتر از پسری حرف بزند که حرف زدن از او ممنوع بود...!:

همه‌ی بچه‌هام خوب بودند،

اما "حسن" از همه خوب‌تر و باتقواتر بود.

" با خودم گفتم شاید این "ممنوع بودن نامش"، او را در چشم مادر این‌ همه عزیزتر کرده...

به چهار تابلوی کنار هم نگاه کرد و گفت:
هر بار از بنیاد شهید می‌آیند و می‌گویند؛ عکس "حسن" را بردارید!

بنیاد شهید زیاد مهمان ایرانی و خارجی به خانه ما می‌آورد. به مهمانان می‌گویند؛ این‌ها خانواده سه شهید هستند! به ما می‌گویند اگر عکس "حسن" هم باشد درباره او چه می‌خواهید بگویید؟!

بارها اشک توی چشمانش جمع شد.

گفت: «حتی نمی‌گذارند عکس پسرم را به دیوار بزنیم!، برای من هر چهار تا پسرم هستند، چرا عکس یکی را بردارم؟!»

دلش پر از حرف‌های ناگفته بود،
پر از غصه: «ناراحتی‌ام بیشتر از این است که اگر می‌خواستند پسرم را اعدام کنند، چرا نزدیک هفت سال در زندان نگهش داشتند؟ زندانِ خیلی سختی بود، می‌گفت؛ توی سرمای زمستان باید با آب سرد حمام می‌کردند، می‌گفت که...»

بغض داشت و حرف می‌زد:
«من می‌دانم پسرم بی‌گناه بود، محمد هم می‌دانست.
همش می‌گفت؛ مادر غصه نخور. "حسن" بی‌گناه است، "روزنامه خواندن" که جرم نیست. محمد شهید شد، و ندید برادرش که بی‌گناه بود، و هشت سال حکم زندان داشت، بعد از هفت سال اعدام شد!.»

مادر "جهان‌آرا" تند و تند حرف می‌زد؛
از پسرهایش، از شهیدانش. بیشتر از همه از "حسن".

می‌گفتم: مادر، اجازه نمی‌دهند این حرف‌های شما را چاپ کنم.
می‌گفت؛ برای خودت می‌گویم. نمی‌توانی بنویسی، اما می‌توانی برای چند نفر تعریف کنی.

پدر کمی حرف‌های همسرش را گوش داد و بی‌هیچ حرفی بلند شد و رفت. انگار مغازه کوچک بقالی داشت همان اطراف، و زندگی‌شان از همان می‌گذشت. زندگی‌شان بیش ‌از حد ساده و محقر بود. سهمشان از زندگی و انقلاب همین چهار پسر بود که جز "محمد" کسی از سه نفر دیگر حرفی نمی‌زد!

سکوت پدر بدجور سنگین بود.
انگار دلش نمی‌خواست در این ‌باره حرفی بزند، شاید حتی نمی‌خواست حرف‌های همسرش را بشنود، که بلند شد و رفت.

پدر "جهان آراها" که رفت، مادر گفت:
«پدرشان برای نجات "حسن" همه‌جا رفت، پیش هرکس که دستش رسید، بهشان می‌گفت؛ سه پسرم در راه انقلاب شهید شدند، شما این‌ یکی را به ما ببخشید. اما هیچ‌کس قبول نکرد، هیچ‌کس. کاش پسرم را همان اول اعدام می‌کردند که رنج هفت سال زندان را نمی‌کشید. مگر پسرم به زندان محکوم نبود؟، چرا کشتندش؟!»

بعدها در خاطرات هاشمی رفسنجانی خواندم؛ پدر "جهان آرا"ها نزد او نیز رفته بود. هاشمی نوشته بود؛ نتوانستم برایش کاری کنم!!

مادر محمد حرف می‌زد و من یادداشت برمی‌داشتم،
یادداشت‌هایی که می‌دانستم جایی در همشهری و هیچ روزنامه دیگری ندارد!، اما یادداشت‌ها را نگه داشتم، به مادران "جهان‌آرا" قول داده بودم برای دیگران تعریف کنم.


کانال محمد مهد.وی فر
(تخریب‌چی و غواص دفاع مقدس)

سحر گاهان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.